گدای باهوش
مردي هر روز در بازار گدايي ميکرد و مردم هم حماقت او را دست ميانداختند. دو سکه به او نشان ميدادند که يکي از طلا بود و يکي از نقره. اما مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب ميکرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سکه به او نشان ميدادند و مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب ميکرد.
لطفا برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید...
شما ايميل داريد ؟
{{این داستانو تا ته بخونین خیلی جالبه}}
شرکت مايکروسافت آبدارچي استخدام مي کرد. مردي که متقاضي اين شغل بود به آنجا مراجعه کرد. رئيس کارگزيني با او مصاحبه کرد و بعنوان نمونه کار از او خواست زمين را تميز کند.
سپس به او گفت: "شما استخدام شديد، آدرس ايميلتون رو بديد تا فرمهاي مربوطه را برايتان بفرستم تا پر کنيد و همينطور تاريخي که بايد کار را شروع کنيد به شما اطلاع بدیم." مرد جواب داد: "اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!" رئيس کارگزيني گفت: "متأسفم. اگه ايميل نداريد، يعني شما وجود خارجي نداريد و کسي که وجود خارجي ندارد، شغل هم نميتواند داشته باشد." مرد در کمال نااميدي آنجا را ترک کرد. نميدانست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کند. تصميم گرفت به سوپرمارکتي برود و يک صندوق 10 کيلويي گوجهفرنگي بخرد. بعد خانه به خانه گشت و گوجهفرنگيها را فروخت....
لطفا برای خواندن بقیه مطلب به ادامه مطلب بروید(بدلیل تاخیر درلود صفحه)
يک بستني ساده
پسر بچهاي وارد يک بستنيفروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد. پسر بچه پرسيد: يک بستني ميوهاي چند است؟" پيشخدمت پاسخ داد : " 30 سنت". پسربچه دستش را در جيبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسيد:" يک بستني ساده چند است؟" در همين حال تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند. پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: "15 سنت". پسر دوباره سکههايش را شمرد و گفت: "لطفا يک بستني ساده". پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نيز پس از خوردن بستني، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتي پيشخدمت بازگشت، از آنچه ديد حيرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالي بستني، دو سکه پنج سنتي و پنچ سکه يک سنتي گذاشته شده بود براي انعام پيشخدمت.
نظرتونو رو هم بگید.....
شک
هيزم شکن صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شک کرد که همسايه اش آن را دزديده باشد براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت.
متوجه شد همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يک دزد راه مي رود مثل دزدي که مي خواهد چيزي را پنهان کند پچ پچ ميکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصميم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضي برود.
اما همين که وارد خانه شد تبرش را پيدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه را زير نظر گرفت: و دريافت که او مثل يک آدم شريف راه مي رود حرف مي زند و رفتار مي کند.